نه دلیلی است بر غم
و نه دلیل محکمتری بر شادی
ما فریب خورده ایم
چشمهای من , تمام خوب ها را حفظ کرده است
تمام بدها را می شمارد
می ایستد و نگاهی به هر آنچه هست
چه قدر همه چیز مضحک و جدیست
من باز نخواهم گشت
می دانم ....
(بهار 88)
گرد و غباری پراکنده در گذشته و حال
و نسیمی از رایحه ی بودن
شادی با لبخند چشمهایش را هدیه می کند
گویی زمان بر ما متین می شود
دیگر تکرار شدن را نخواهم خواست
لحظه ها چه سنگین و پر زحمتند
با وجود تکرار بی حد و حصر من
می شود خالی خالی شد
سبک شد از هر آنچه امر می دهند
آرام شد
هیچ نداشت و ساده بود مثل خاک
و ساده تر از همیشه ی پایدار
چیست این چرندیات ذهنی قانونمند
چه قدر شیرین است احساس سرگرمی
چه قدر شیرین است بی هدفمندی ....
( پاییز87)
بدرود خواهم گفت این سرنوشت تکه تکه را
پاره خواهم کرد , هر آنچه هست
بی مقصود باز خواهم گشت
سلام خواهم کرد آیا!
من گم شده ام
دریابید مرا
اما نه, چه خواهشی عجیب !
دیگر نخواهم خواست از این تهی انسان هیچ تمنایی
من راز خود را به درخت خواهم گفت!
چه آشوب است در این آشفته , هذیان روح
نه بر مسیر است و نه بر سکون جاریست
شب است چشم های من
هیچ پناهی نیست , حتی آغوش مادر هم یاری نخواهد کرد
شرم بادت دل من , سخت , سخت گیری و بی مرهم
شبانه ات به کدامین سرزمین آرام خواهد گرفت!
نمی دانم....
( تابستان 87)
چیست این ناتمام ها !
من غرق در ندانستن شده ام یا ندانستن غرق در من!
دیگر اعتراف هم چاره ساز نیست
هیچ سخنی چاره ی هیچ سخنی نیست
گفتن لحظه ایست و اندیشیدن لحظه ای دیگر
چیست این پایدار در نهاد این تن
همه چیز بی مقدار و فروتن است
چه قدر همه چیز ساده است و بی مقدار وفروتن
من شرمنده از نگاه خویشتنم
اما این بار خالی از همه چیز و توانمند
به قدرتی زمینی می اندیشم
این سرنوشت مقدراست, که خاک پادشاه انسان است
(تابستان 87)
تو رفتی و هیچ کس سرزنش نکرد این نبود بی نگاه تو را
تو از رنج کدامین غم , چنین بی بال و پر پرواز کردی !
صدای گرم درونت را چگونه ربودی
چشم , به آسمان نفست گرم و خاموش
زندگی بی تو می شود آیا ...
چشم در چشم در چشم
دیگر نگاهی نیست
آرزو بی تو , خیالی بی رنگ
سنگ را دیگر قراری نمانده است بردل من
و یک لحظه , نام تو آتشی است به وسعت ابدیت
و من از اجبار در تنهایی خود
تکرار لبخند تو را زمزمه می کنم
باورم نیست , دگر شکوه های تو را نخواهم شنید
نخواهم شنید آیا ؟
قلب تو هنوز می تپد با درد
صدایت در گوش من نجوا می کند
آهی بی انتها
کاش پیش از این , می مردم
و دیگر قلب را نخواهم ستود
نخواهم گفت :
قلبی پر مهر.
(تابستان 85)