دیروز آرزومند رویاهای ملموس
و امروز آرزومند لحظات دیروز
و فردا آرزومند نفس و زندگی
گویی نفسهایم از هم سبقت می گیرند
چشمان زنده ام نظاره گر فرسودگی کالبدم و
دل من نظاره گر کهنگی باطنم
ولیکن نخواهم خواست این تقلای عبث را
روح من رم شده است,پیاپی می خراشد این کالبد مرا
او را دگر این اندرز اثر نیست
زبان قدرت نظاره ی شیهه ی تیز او را ندارد
شکوه مرا لگد کوب می کند این شیهه
دیروز و امروز و فردا نخواهم خواست و دل به فرسودگی و تاریکی نخواهم داد.
دور نباید زد
چرا که توان از اندام گیرد , این تکرار بی تکرار بیمار
دور خواهم ریخت تصویری از هر آنچه کرده ام و تصوری از هر آنچه خواهم کرد.
احساسم بر این است که دل خونین مرا به تقارن برش زدند
تا تپشی هست , زخمی هم هست , چرا که تپش است که مجال ترمیم نمی دهد.
زمستان 87
امروز در تجربه ای والاتر از هر آنچه هست تمام خوب ها و بد ها را با هم ,در حصار دیواری به چشمان بی تحرک خود نثار کردم,
هیچ عذاب درونی مرا شماتت نکرد, حتی لحظه ای اندیشیدم که شاید حقیقت این است که نیست عذابی جز آنچه ذاتی سختگیر و بی رحم آنرا تجربه می کند, و آن تعبیریست به بدی .
من در انتظار روزهای بعدی آرام می گیرم,شاید خوب و بد دیگری را شرمگین از تجربه ی توانمند خویش سازم!
) زمستان 87 )