بدرود خواهم گفت این سرنوشت تکه تکه را
پاره خواهم کرد , هر آنچه هست
بی مقصود باز خواهم گشت
سلام خواهم کرد آیا!
من گم شده ام
دریابید مرا
اما نه, چه خواهشی عجیب !
دیگر نخواهم خواست از این تهی انسان هیچ تمنایی
من راز خود را به درخت خواهم گفت!
چه آشوب است در این آشفته , هذیان روح
نه بر مسیر است و نه بر سکون جاریست
شب است چشم های من
هیچ پناهی نیست , حتی آغوش مادر هم یاری نخواهد کرد
شرم بادت دل من , سخت , سخت گیری و بی مرهم
شبانه ات به کدامین سرزمین آرام خواهد گرفت!
نمی دانم....
( تابستان 87)