پر هراسم امروز
که همچون رود بخواهم برسم تا دریا
و در این رویا
طعمه دیوار سکون سد شوم یکروز .
آه
پرهراسم امروز ...
اما
گرمی آغوش این دریا
گیسوان موج , آن رویا
مرا باز هم به خود میخواند
می روم من
حتی اگر در یاد این ماهی های کوچک گم شوم
لااقل ساکن نبودم , حتی اگر من کم شوم .
می رسم
می رسم تا ساحل دریا
و به آغوش می کشم دریا را
آری , چقدر زیبا شدم .
آری اینجا میان این همه ماهی
با تو من دریا شدم .
و می دانم که روزی
به همان ماهی های کوچک خواهم گفت :
من همان رودم که از شوق رسیدن ما شدم , دریا شدم .
خدای من خدای عاشقانه هاست
ابر و باران و درخت ،کویر و آسمان بهانه اند
خدای من خدای این بهانه هاست
نه او که تو میگویی، او اهریمن است
خدای من میان واژه های گم شده،بهشت را معنی میکند
نه آن که تو میگویی، آن جهنم است
خیال من تا رگ گردنم
خدای من خیال واژه ها
خیال دل زندان روحم است
نه آن که تو میگویی،آن زندان تن است
من که تنها با خدای خویش دراین زندان وا مانده ام
صدای پای ماه
صدای پای تنها رهگذر این خیال هولناک و سرد
تنها مسافری که از آسمان شب کویرخسته نمیشود و مستانه جولان میدهد
نوری که از چشم خشکیده خورشید بر دل سیاه شب می تابد
تا کورسوی امیدی برای فردای دگر ما باشد.
ماه این تنها مسافر کهکشان تاریکی
آگاه زافکار شوم ما آگاه زپشت پرده دل تاریک ما
می بیند همه چیز را به چشم خود ولی دم نمی زندوآرام آرام خود را پشت حصار ابرهای تاریک پنهان می کند تا دیگر شاهد منظره های تلخی که ما برای فردای خود رقم میزنیم نباشد
ولی او تاب نگه داشتن این راز شوم را در دل خود ندارد و آرام آرام این راز را در گوش مادرش یعنی "خورشید"زمزمه میکند تا خورشید وقت روز راز زندگی ما را برملا سازد.
اما خورشید که با همه سوزندگی و روشنایی اش دلی به وسعت شبهای سرد و تاریک کویر دارد,به امید بیدار شدن من وتو
به امید بازگشت من تو
به امید روییدن گلی بلکه خار وخسی دراین کویر خشکیده دم نمیزند .
ولی افسوس و صد افسوس که دل تاریک ما نه به نور نقره ای ماه ونه به سپیدی نور خورشید از این ناپاکی ها پاک نمیشود.
افسوس
من دلم می خواست
آزادی را درون واﮊه ها پیدا کنم ,
سایه ها در میان این حرفها پنهان کنم .
من نمی دانستم به این تکواﮊه ها
آنقدر دل بسته ام ,
من که از تک واﮊه های خشک این مردم به غایت خسته ام .
آنچنان پای بند واﮊه ها ,
که هم زندان است , هم آزادگی است ...
من به این زندان کوچک دل بسته ام .
من که روزی واﮊه را بی رنگ می انگاشتم ,
امروز
خود درون رنگ این دنیا ساکن شدم .
من چه بیهوده می پنداشتم .
آنقدر دست زمانه سرکشی کرد ,
تا بفهمم معنی این واﮊه چیست ...
معنی بودن , نبودن , هست و نیست
آنقدر دل خسته شد از این دیار
تا بفهمم واﮊه هم بی رنگ نیست…
افسوس...
کاین تک واﮊه ها..
دیگر برای هیچ کس آهنگ نیست ..
آری
این همان بود...
معنی بودن , نبودن , هست و نیست …